جدول جو
جدول جو

معنی باژ ستاندن - جستجوی لغت در جدول جو

باژ ستاندن
(مَ)
باژ گرفتن. باژستدن. مکس
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جان ستاندن
تصویر جان ستاندن
کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ءَ)
گرفتن باج. باج ستدن:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
... تاج بخش خسروان روی زمین، باج ستان سلطان روم و خاقان چین (شاه اسماعیل صفوی) . (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزو 4 ص 322)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
حق خود گرفتن. داد ستدن:
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
مسعودسعد.
که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33).
داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکرهالاولیاء عطار).
بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان ازو داد خلق.
سعدی.
رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
سعدی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) :
شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گر تو زان فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی).
زمانه هر چه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.
ناصرخسرو.
وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141).
بدهی وآنگهی نیارامی
تا همه داده بازنستانی.
مسعود سعد.
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست
که اگر بازستانند دوچندان گردد.
صائب (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باج ستاندن
تصویر باج ستاندن
باج گرفتن باج ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان ستاندن
تصویر جان ستاندن
کشتن قبض روح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد ستاندن
تصویر داد ستاندن
انتقام کسی را از دیگری گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان ستاندن
تصویر جان ستاندن
اعدام
فرهنگ واژه فارسی سره